کد مطلب:140191 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:207

چگونگی بیعت گرفتن معاویه از مردم برای یزید
در سال پنجاه و ششم از هجرت معاویه تصمیم گرفت كه از مردم برای یزید بیعت بگیرد ولی چون قاطبه مردم از این امر نفرت داشته و شدیدا ولایت عهدی یزید را انكار می كردند معاویه به ناچار برخی را به سیم و زر فریفت و بعضی دیگر را با وعید و تهدید رام نمود و بدینوسیله امارت یزید و ولایت عهدی او را بر مردم تحمیل نمود.

البته منشاء پیدا شدن چنین تصمیمی در معاویه مغیرة بن شعبه بود و شرح و تفصیل آن این است كه: مغیره والی كوفه بود و از آنجا به شام آمد و با معاویه از پیری و كهولت سن و ناتوانی سخن به میان آورد و همین جهت را بهانه قرار داد و از امارت كوفه استعفاء نمود و معاویه نیز استعفایش را پذیرفت و بر آن شد كه سعید بن العاص را بجای وی قرار دهد، مغیره در خفاء با یزید ملاقات كرده و به او گفت:

امروز از صحابه رسول خدا و وجوه قریش كسی باقی نمانده و از جمله پسران آنها كه در قید حیات هستند از حیث فضل و حسن سیاست و استحكام عقل و آراسته بودن به كمالات تو برتر و والاتر می باشی پس چرا معاویه برای تو از مردم بیعت نمی گیرد!؟

یزید كه خود را لایق این معنا نمی دانست گفت: مگر این كار بر من راست خواهد آمد!؟

مغیره در جواب گفت: آری، این كار بسیار سهل و آسان است.

یزید نزد معاویه رفت و پیشنهاد مغیره را بازگو نمود، معاویه مغیره را خواست


و با او در این باره به گفتگو نشست، مغیره گفت:

تو خود شاهد خونریزیهائی كه پس از قتل عثمان روی داد بوده و اختلاف بین مسلمانان را به چشم دیده ای و این را نیز میدانی كه از مرگ گریزی نیست، یزید فرزند صالح و خلف نیكوكاری برای تو است، چون روزگار تو سپری شود و آفتاب عمرت به افول گراید با وجود وی از سفك دماء و حدوث فتن هیچ بیمی نمی باشد.

معاویه گفت: برای این امر خطیر مرد مدبر و عاقلی لازم است.

مغیره گفت: اداره كوفه با من و مهم بصره را زیاد بن ابیه عهده دار می شود و وقتی اهل عراقین (كوفه و بصره) مطیع و فرمانبردار شدند در سراسر قلمرو حكومت كس دیگری به مخالفت برنخیزد.

معاویه به سرای رفت و این سخن با فاخته [1] در میان نهاد، فاخته گفت:

مغیره دشمنی خانگی بر تو برانگیخته، بهر صورت معاویه مصمم شد كه این امر را عملی سازد لذا به مغیره فرمان داد كه بر سر عمل خود رفته و با محرمان این حدیث در میان گذارد تا وقت اجراء آن فرابرسد.

مغیره به نزد اصحاب خود رفت، ایشان جویای حال شدند، وی گفت:

معاویه را بر مركبی سركش نشانده و بر امت محمد وی را تازاندم و دوباره دری از فتنه به روی ایشان گشودم كه البته بسته نخواهد شد، این بگفت و آهنگ كوفه نمود و وقتی به آنجا رسید حكایت را با شیعیان و دوستان بنی امیه بازگو كرد و ده نفر از اشراف را برگزید و سی هزار درهم داد و با پسر خود موسی و بقولی چهل تن را با پسرش عروه به شام گسیل داشت، ایشان به شام وارد و به مجلس معاویه داخل شده و هر یك خطبه ای ایراد كرده و گفتند:


غرض از آمدن ما به اینجا آن است كه تو را هشدار دهیم كه آفتاب عمرت به زوال گرائیده به ناچار در كار این امت فكری باید نمود تا پس از تو امرشان به تشتت و اختلاف منجر نشود از این رو خواستاریم تا در قید حیاتی شخصی را برای ولایت عهدی نامزد نمائی.

معاویه گفت: از میان مردم یك نفر را خود برگزینید.

گفتند: شایسته تر از یزید كسی سراغ نداریم.

معاویه گفت: پس او را برگزیدید؟

گفتند: آری ما به این امر راضی بوده و اهل كوفه نیز به آن خشنود می باشند.

معاویه گفت: من نیز آن را پذیرفته، اكنون بازگردید تا هنگام این كار فرابرسد، پس از آن در پنهانی پسر مغیره را خواست و به وی گفت:

پدر تو دین این قوم را به چند خرید؟

گفت: به سی هزار درهم نقره و به قولی گفت به چهارصد دینار طلا.

معاویه گفت: عجب ارزان فروختند.

پس از آن معاویه برا تتمیم بیعت نامه ای به زیاد بن ابیه نوشت و از او نظرخواهی كرد زیاد كه بر مضمون نامه مطلع شد آن را كاری بس عظیم شمرد و عبید بن كعب النمیری را خواند و گفت: هر كسی را مستشاری لازم است كه در امور مهم با او مشورت كرده و از وی صلاح اندیشی نماید و من را مهمی پیش آمده كه جهت مشورت در آن تو را برگزیدم و آن این است كه:

معاویه راجع به بیعت با یزید مكتوبی فرستاده و در آن اظهار كرده كه هم از امتناع مردم بیم داشته و هم به اطاعت آنها امیدوار است و از من نیز در این باره نظرخواهی كرده است و تو می دانی كه یزید مردی است در امر دین متهاون و حریص به شكار و عیش و خوشگذرانی لذا صلاح آن است كه به شام رفته و پیام من را به معاویه رسانده و از افعال یزید شمه ای برایش برشمری و بگوئی اندكی


تأمل كند و فعلا از این قصد منصرف شود تا وقتش فرابرسد.

عبید گفت: اولی آن است كه رأی معاویه را تخطئه نكرده و یزید را نزد وی مبغوض نكنی من خود به شام رفته و با یزید صحبت كرده و به وی می گویم كه معاویه در ولایت عهد تو به زیاد نوشته و با او مشورت كرده و از آن روزی كه تو افعال ناشایسته و اعمال زشت را پیشه خود كرده ای زیاد را بیم آن پیدا شده كه مردم بدین بیعت تن درندهند بلكه به مخالفت برخیزند لذا مصلحت آن است كه در كار خود تجدیدنظر كرده و از افعال و اعمال قبیحه دست بكشی تا كارها به سامان آید و از طرفی تو خود نیز به معاویه بنویس تا در این كار شتاب نورزد و با تأنی و احتیاط جلو رود و چون چنین كنی از هر خطر بركنار باشی چه آنكه با این تدبیر هم معاویه یزید را نصیحت كرده و هم از بیم و هراسی كه داری برحذر خواهی ماند.

زیاد گفت: تدبیری نیك اندیشیده ای، البته من چنین خواهم نمود و تو نیز چندان كه توانی از مناصحت فروگذاری منما.

عبید برفت و نامه زیاد مشعر بر تأنی را به معاویه رساند و از طرفی به نصیحت و موعظه یزید پرداخت.

معاویه نصیحت زیاد را نپذیرفت و تا وی در حیات بود این معنا را اظهار نكرد و پس از مردن او مصمم شد كه قصدش را عملی سازد لذا نخست صد هزار درهم برای عبدالله بن عمر هدیه فرستاد و او پولها را قبول كرد و سپس كه معاویه ولایت عهدی یزید را بر او عرضه داشت وی از این معنا سرباز زده و گفت:

معاویه با این پول می خواهد دین من را بخرد وای بس ارزان فروخته ام اگر به این معامله رضایت بدهم.

پس از آن معاویه نامه ای به مروان بن الحكم كه والی مدینه بود نوشت و در آن از ضعف پیری سخن به میان آورد و بدنبال آن نوشت:


می ترسم اجلم فرابرسد و پس از من بین امت اختلاف و تفرقه افتد لذا تصمیم گرفته ام تا حیات باقی است یك نفر را به عنوان ولایت عهدی برای خود برگزینم حال در انجام این عزیمت با تو مشورت می كنم و تو نیز اهل مدینه را از این مكنون خاطر من آگاه ساز و جواب ایشان را برایم بنویس.

مروان شرح نامه معاویه را برای ایشان خواند، جملگی اظهار خشنودی نموده و رأی وی را تصدیق نمودند و گفتند: هر چه زودتر یك نفر را معاویه اختیار نماید.

مروان واقعه را برای معاویه نوشت و وی را مطلع نمود، معاویه بار دیگر انتخاب یزید را برای مروان نوشت و آن را گوشزد نمود، مروان آن را با اهل مدینه در میان نهاد و به آنها گفت ولایت عهدی برای یزید در نظر گرفته شده است.

ابتداء عبدالرحمن بن ابی بكر از میان جمع برخاست و گفت:

ای مروان البته شما خیر این امت را منظور ندارید بلكه می خواهید قانون قیصر و آئین كسری را جاری نمائید كه پادشاهی بمیرد، دیگری جای او بنشیند.

مروان گفت: ای مردم این همان كس باشد كه خدای تعالی در حقش این آیه فرستاده: و الذی قال لوالدیه اف لكما، اتعد اننی ان اخرج و قد خلت القرون من قبلی [2] .

عبدالرحمن گفت: یابن الزرقاء آیات قرآنی را درباره ما تأویل می كنی؟

عایشه از پس پرده نیز شنیده گفت: ای مروان آن كس عبدالرحمن نباشد و تو دروغ گفتی این آیه در حق فلان بن فلان نازل شده.

حضرت امام حسین علیه السلام و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر نیز شدیدا انكار


كردند.

مروان واقعه را به معاویه نوشت.

در برخی از تواریخ [3] آمده كه معاویه در سال پنجاه و پنج به عمال خود نوشت كه در مدح و توصیف یزید سعی نمایند و رؤسای هر شهر و ولایتی را به شام اعزام نمایند، از جمله: محمد بن عمر بن حزم را از مدینه و احنف بن قیس را از بصره و هانی بن عروه را از كوفه به شام فرستادند.

محمد بن عمرو در مجلس گفتگوئی كه با معاویه داشت به وی گفت:

یا معاویة ان كل راع مسئول عن رعیته، فانظر من تولی امر امة محمد

ای معاویه هر رئیسی و حاكمی مسئول رعیت خویش می باشد لذا توجه داشته باش چه كسی را بر امت محمد (صلی الله علیه و آله) والی قرار می دهی.

معاویه از سخن وی آزرده شد و سخت مضطرب گردید و گفت:

ای محمد تو شرط نصیحت به جای آوردی و آنچه بر تو لازم بود اظهار كردی ولی در عین حال بدان مهاجرین و اصحاب رسول خدا همگی از این جهان رخت بربسته اند و جز پسران آنها كسی باقی نمانده و من اگر پسر خود را ولی عهد خویش نمایم بهتر است تا پسران دیگران سپس به او صله و انعامی داده و فرمان داد كه به مدینه بازگردد.

و اما احنف بن قیس وقتی به حضور معاویه رسید وی او را نزد یزید فرستاد و دستورش داد كه از نزدیك با یزید ملاقات كرده و او را دقیقا بیازماید.

احنف پس از ملاقات یزید و آزمودن وی نزد معاویه مراجعت كرد، معاویه گفت:

او را چون دیدی؟

احنف گفت: رأیته شبابا و نشاطا و جلدا و مزحا (او را جوانی با نشاط و


چابك و شوخ طبعی یافتم).

و اما هانی بن عروه:به نقل از ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه وی روزی در مسجد دمشق با یاران گرد هم آمده بودند، هانی شروع به سخن نمود و به ایشان گفت:

معاویه ما را به بیعت پسر خویش یزید اكراه می كند و این هرگز صورت نخواهد گرفت و ما ابدا با او بیعت نخواهیم نمود.

جوانی شامی در آن مجلس بود، این بشنید و نزد معاویه رفت و مسموع خود را نزد وی اظهار كرد معاویه به او گفت: روز دیگر به آنجا برو و آن قدر بنشین تا یاران هانی از اطرافش پراكنده شوند سپس به او بگو كه كه معاویه گفته تو را شنیده و تو خود می دانی كه امروز زمان ابوبكر و عمر نیست بلكه زمان سلطنت امویان است كه به اقدام آنها و جرئتشان در ریختن خون مردم واقف و آگاهی و من از باب نصیحت به تو می گویم كه بر جان خود رحم كن.

جوان علی الصباح به مسجد رفت آنچه یاد گرفته بود را با هانی بازگو نمود.

هانی گفت: آنچه می گوئی از خودت نیست و تلقین معاویه به تو است.

جوان گفت: من را با معاویه چكار؟

هانی گفت: بهر صورت پیامی نیز از من به او برسان و بگو:

ما الی ذلك من سبیل (هیچ راهی به این مقصدت وجود ندارد).

جوان پیام هانی را به معاویه رساند و وی از آن متأثر شد و گفت: نستعین بالله!!

خلاصه آنكه معاویه پس از سخن گفتن با این رؤسا روزی ضحاك بن قیس الفهری را خواند و به او گفت:

مجلس تشكیل خواهم داد و در آن رؤساء قبایل نیز باید حاضر باشند و من در آن مجلس آغاز سخن خواهم نمود و وقتی خاموش شدم تو تكلم نما و مردم را به بیعت یزید دعوت كن و من را نیز به آن تحریك و تحریص كرده و بدین وسیله


ولایت عهدی یزید را به امضاء و تصدیق حضار برسان.

مجلس مزبور تشكیل شد و بابار عام دادن معاویه مردم در آن اجتماع كردند، نخست معاویه خطبه خواند و در آن از عظمت اسلام و پاس حقوق خلافت و فرمان خدای متعال به اطاعت والیان امر شرحی مستوفی ایراد نمود و سپس یزید را به علم و فضل و اصابت تدبیر و حسن سیاست و آراسته بودنش به كمالات ستود و بیعت با او را بر مردم عرضه داشت در اثناء كلام ضحاك لب به سخن گشود و خطاب به معاویه گفت:

برای مردم چاره ای نیست از والی با فضیلت و عادل و متصف به حسن سیرت چه آنكه در سایه چنین كسی خون مسلمانان محفوظ و فتنه ها ساكن و جاده ها امن و پایان امور امت بوجودش خجسته می باشد و چون یزید دارای فضلی وافر و حلمی راجح و رأیی است صائب لذا كس دیگری را من شایسته ولایت عهدی برای تو نمی دانم.

در این هنگام عمرو بن سعید الاشدق از جای برخاست و سخنانی قریب به این گفتار ایراد نمود.

و بعد از او حصین بن نمیر گفت: به خدا سوگند اگر تو از دنیا بروی و یزید را ولیعهد خویش نكرده باشی در تضییع امت كوشیده ای.

و بدنبال وی یزید بن مقنع العذری به پای خاست و اشاره به معاویه كرده و گفت:

هذا امیرالمؤمنین و چون او بمیرد اشاره به یزید نموده و گفت: او امیر ماست و آن كس كه از فرمانش امتناع كند سزای او را با این می دهیم و سپس دست به شمشیر زد و بدین وسیله به آن اشاره نمود.

معاویه گفت: بنشین كه خواجه و سرور جمله خطیبان توئی و سپس وجوه رؤسای ولایات و بلاد كه به شام آمده بودند هر كدام به نوبه خود سخنرانی كردند،


معاویه روی به احنف بن قیس كرده گفت: تو نیز چیزی بگوی.

گفت: اگر راست گوئیم از شما هراس داریم و اگر دروغ بگوئیم از خدا می ترسیم، باری ای معاویه تو حالات پسر خویش در روز و شب، پنهان و آشكار بهتر می دانی لذا اگر خشنودی خدا و صلاح امت را در امارت یزید دانسته ای از كس مشورت مكن و قصد خویش به امضاء برسان و اگر خلاف آن دانی زینهار تا گناه و وبال آن با خود نبری كه یزید روزی چند در دنیا پادشاهی كند.

مردی از شامیان گفت: نمی دانیم این عراقی چه می گوید تا شنیده و فرمان برده و در راه رضای تو نبرد نموده و شمشیر زنیم، چون سخن بدینجا رسید مردمان برخواستند و در مجامع و محافل كلام احنف نقل می شد و از آن ببعد معاویه با دشمنان مدارا مینمود و دوستان را با اعطاء هدایا و عطایا می فریفت تا غالب مردم به بیعت یزید در آمدند.


[1] فاخته دختر قرظة بن عبد بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف است كه همسر معاويه و نامادري يزيد است زيرا مادر يزيد ميسون دختر بحدل كلبي است و آن زني بدوي و بياباني بود.

[2] سوره احقاف آيه (17) يعني:

و چقدر ناخلف است فرزندي كه به پدر و مادرش گفت: اف بر شما باد، به من وعده مي دهيد كه پس از مرگ مرا زنده كرده و از قبر بيرون مي آورند در صورتي كه قبل از من گروه و طوائف بسيار رفته و يكي باز نيامده.

[3] مقصود روضة الصفاء است.